آرمینا جون  آرمینا جون ، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 22 روز سن داره

آرمینا جون دلیل زندگیمون

یه خاطره جامونده

سلام جیگر طلای مامان .امروز بعد چند ماه کلنجار تصمیم گرفتم این خاطره رو هم بنویسم چون از یادآوریش اعصابم به هم میریخت دوست نداشتم بنویسم ولی گفتم حالا که میخوام همه خاطرات رو بنویسم باید اینو هم بنویسم. برات گفته بودم که آزمون رسمی شدن وقتی که باردار بودم برگزار شدو وقتی شما چند روزت بود خبر قبولیش بهم رسید .و یک ماه بعد وقتی که من شمال پیش مامان ماری بودم به من گفتند که باید برای آزمایش برگردم  مورخ ٦/٦/١٣٩٢تهران شما فقط ٣٧روزت بود هر چقدر سعی کردم بلیط هواپیما بگیرم نشد و مامان ماری تازه از پیش من برگشته بود بابا امید هماهنگ کرد که من بدون معطلی آز بدم . مامان ماری گفت چرا بچه رو ببری و بیاری تازه بیچاره اومده شمال راه این...
9 بهمن 1392

آرمینا خانمی

 دخمل زیبای مامان : این هد بند رو گذاشتم سرت وبرام جالب بود و ازت عکس گرفتم. ولی عسیسم دماغ کوچولوت اینجا پف کرده افتاده .نمیدونم چرا ولی همه جوره برای مامان زیبایی و فکر میکنه همه چیز بهت میاد ...
8 بهمن 1392

اولین غلت زدن مورخ 7/11/92 ساعت 15.15 دقیقه عصر دوشنبه

  هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا من فدای تو بشم که منو به آرزوم رسوندی خیلللللللللللللللللللللللللللی خوشحالم   تو هم غلت زدی عزیزم اینقدر دیر شد که نگران بودم .چند دقیقه پیش  رو شکم گذاشته بودمت و داشتم ازت فیلم میگرفتم چون صداهای جالب درمباوردی مثل: dahdah dehdeh.aboooooo.ago.age یه کم فیلم گرفتم و چون شما هر وقت موبایلو می بینی فقط نگاه میکنی و میخندیو کارتو  دیگه تکرار نمیکنی بازم موبایلو دیدیو ساکت شدی منم منصرف شدم گفتم همون یه کم کافیه وموبایلو بستم که  کاش نمیبستم مشغول  لپ تاب شدم که یکهو: ...
7 بهمن 1392

لطفا دستم را بگیر........

دختر کوچولو و مادرش از رو پلی میگذشتن. مادره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت : «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی تو رودخونه.» دختر کوچیک گفت : نه مامان، تو دستِ منو بگیر.. مادرکه گیج شده بود با تعجب پرسید: چه فرقی میکنه ؟؟؟ !!! دخترک جواب داد: «اگه من دستت را بگیرم و اتفاقی واسه م بیوفته،امکانش هست که من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگیری،من با اطمینان میدونم هر اتفاقی هم که بیفته،هیچ وقت دست منو ول نمی کنی.»   دختر زیبا و کوچکم :   مطمئن گام بردار  و آسوده از دستانت بهره ببر چون پدر و مادرت همچون ...
7 بهمن 1392

امون از دست استامینوفن و واکسن 6 ماهگیت

دختر قشنگم واکسن 6 ماهگیت رو زدی و روز اول تا وقتی استا مینوفن خوردی تب نکردی .ولی امان از این بد مزاجیت.وقتی استا مینوفن رو برای بار دوم خوردی یه اوغ بلند زدی و من ترسیدم که بالا میاری مثل آدم بزرگها اوغ زدی و 4 ساعت بعدش که بهت دادم با کلی ناراحتی خوردی و خوابیدی بعد1 ساعت با گریه از خواب بیدارشدی گریه کردی و سرفه میکردی و یهو اوغ زدی و استفراغ زدی منم داشتم زهره ترک میشدی حسابی ترسیده بودم برت گردوندم که خدای نکرده خفه نشی و الهی مامان برات بمیره حسابی وحشت کرده بودی شیر از دماغت زده بود بیرون و به شدت دست و پاهات رو تکون میدادی و نمیذاشتی صورتت رو پاک کنم ، بلافاصله رنگت پرید منم تنها  بودم دلم برات کباب شد و اشکم دراومد صورت...
5 بهمن 1392

دیگه تا 6 ماه واکسن ندارم........

  عزیزم امروز 4 شنبه 2 بهمن 92 ساعت9 صبح تک وتنها با شما یه ماشین ازآژانس گرفتم و رفتم مرکز بهداشت .تا حالا وقت واکسنات مامان ماری بود و من بیرون اتاق منتظر میموندم. اما این دفعه مامان ماری گفت تنها برو تا یه کم از این دلنازکیهات کم بشه. آخ که چه استرسی داشتم از استرس حالت تهوع گرفتم مثل وقتی که تورو باردار بودم.یه لحظه حتی شک بعید کردم که نکنه .... داشت قلبم میومد تو دهنم دلم برات میسوخت نیم ساعت قبلش بهت استامینوفن دادم و شما شل شده بودی ولی از اونجایی که عاشق گردشی کلی ذوق کردی و بهم میخندیدی دلم برات کباب شد گفتم خوشگل مامان نمیدونی چه نقشه ای برات دارم ولی چه میشه کرد این واکسنها برای سلامتی شماست.میخواستم پیاده...
2 بهمن 1392

چند تا عکس...

اینم چند تا عکس از روزهای آخر 6 ماهگیت: چه ذوقی میکنی عسلم ببین چه با نمک خوابیدی.قربون معصومیتت جیگر طلای من فدای تشکت که خیلی دوستش داری .دست مامانم درد نکنه که این تشکو برات درست کرده و هر وقت میری خونه مامان ماری تشک محبوب و مخصوص شما رو برات میاره. با پستونکت بازی کردی و همونطوری خوابت برده!!!خونه مامان ماری کارهای جالب میکنی و مامانم حسابی قربون صدقت میره.       ...
1 بهمن 1392

یکی یه دونه مامان و بابا : نیم سالگیت مبارک.........

 دختر زیبا روی ما : نیم ساله شدی مبارک باشه عزیزم     هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا   هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا     مبارک ، مبارک ، مبارک         ماهگردت مبارک ، مبارک ، مبارک     دخترکم 6ماهگیت مبارک     نیم ساله شدی عزیزکم     ایشالله 100000000000000000 ساله بشی گلکم     عزیزم ، پاره تنم ، چه خوب که به این دنیا اومدی و چه خوبتر که همه دنیای منی و چقدر خدای من مهربونه که ...
1 بهمن 1392

یه سفر هوایی دیگه.....

  مامان قربونت بشه که اینقدر خاطر خواه داری . چون شما از خانواده من اولین نوه ای و مامان ماری همیشه نی نی دوست داشته حسابی محبوبی . دایی و خاله و بابا جونت و مامان ماری جونشون به جونت بستس. مامان ماری هرروز صداتو میشنوه و هر روز هم برات بیتابی میکنه........... منم که طاقت بیتابیشو ندارم و دلم حسابی برای مامانم کباب میشه انقدر التماس میکنه که تصمیم میگیرم از بابات دل بکنم و برم رشت تا مامان ماری هم شما رو ببینه .البته بابات همیشه موافقه بااینکه دوریت خیلی براش سخته اما به خاطر آلودگی هوا و راحتی ما دوری شما رو تحمل میکنه........ بنده خدا برای هر پرواز 111600 تومن پرداخت میکنه این سری که برگشت هم خودمون اومدیم و برای اینکه ...
1 بهمن 1392