یه خاطره جامونده
سلام جیگر طلای مامان .امروز بعد چند ماه کلنجار تصمیم گرفتم این خاطره رو هم بنویسم چون از یادآوریش اعصابم به هم میریخت دوست نداشتم بنویسم ولی گفتم حالا که میخوام همه خاطرات رو بنویسم باید اینو هم بنویسم. برات گفته بودم که آزمون رسمی شدن وقتی که باردار بودم برگزار شدو وقتی شما چند روزت بود خبر قبولیش بهم رسید .و یک ماه بعد وقتی که من شمال پیش مامان ماری بودم به من گفتند که باید برای آزمایش برگردم مورخ ٦/٦/١٣٩٢تهران شما فقط ٣٧روزت بود هر چقدر سعی کردم بلیط هواپیما بگیرم نشد و مامان ماری تازه از پیش من برگشته بود بابا امید هماهنگ کرد که من بدون معطلی آز بدم . مامان ماری گفت چرا بچه رو ببری و بیاری تازه بیچاره اومده شمال راه این...
نویسنده :
مامان آرزو
10:35